نهال کوچک
کنار دریاچة بسیار زیبایی نهال کوچکی وجود داشت که همیشه از تنهایی رنج میبرد. او آرزو میکرد که بتواند آنقدر بزرگ شود که توانایی دیدن دوردستها را داشته باشد. نهال کوچک نمیدانست که بر اثر گذشت زمان بزرگ خواهد شد. وقتی که خود را با درختهایی که سر به آسمان کشیده بودند مقایسه میکرد، بیشتر و بیشتر بر غمش افزوده میگشت. تا این که کمکم بهار از راه رسید. اما نهال کوچک همچنان غمگین بود تا این که چلچلهای او را متوجة ظاهرش کرد که چقدر بزرگ شده و جوانه زده بود. از آن پس نهال کوچک، که اکنون به درخت تبدیل شده بود، دیگر هیچگاه اندوهگین نشد، چون هر بار شکوفههایی روی شاخههای ظریفش میرویید که عطر آن تمام دشت را دربرمیگرفت، و هر بهار چلچله بازمیگشت و خبر آمدن بهار را به او میرساند.