آی من
داستانهای فارسی - قرن 14
پیرمردی که به او خان دایی میگفتند؛ در جلسه نیز حضور داشت و نداشت. هرچه بود، بابا میانداری کرد و با کلماتش همه را خنداند. مامان هم که از پاک کردن اشکهایش فارغ شده بود؛ به کمک او شتافت و بعد از ذکر مقدمات و صحبت از اینجا و آنجا، به سراغ مطرب اصلی رفت. بعد از مدتی ذکر صلوات در فضای آنجا پیچیده شد و از لای تار و پود پنجرهها، بتون و آهن به آسمان رفت. البته گاهی نیز آنها را در لابهلای پردهها، لوسترها و تجملات جانکاه گرفتار میشوند و جانشان را از دست میدهند... که ناگهان صدای اعلام پیامک، مرا به خود آورد. آن هم با متنی عجق وجق: مورد داشتیم طرف رفته خواستگاری بابای عروس با لپ تاپ اومده میگه جوون، من اهل تحقیقات محلی و اینا نیستم، یوزر پسورد فیسبوکت رو بزن... پیشاپیش مبارک. میگفتی اتول رو بهت میدادم دیگه... . چه روزگار غریبی شده بود. احساس دلتنگی میکردم. انگار که یکی سینهام را میفشرد و قلبم آرام و قرار نداشت. هرچند که به او فرمان آرامش را صادر میکردم؛ اما قلب است دیگر. مغز که ندارد بفهمد و درک کند.