چرا یکی شاهزاده میشود؟
داستانهای فارسی - قرن 14
«یوسف» در کارخانه حکم شاهزاده را داشت. همه، از پیر و جوان، به خاطر پدرش ـ رییس کارخانه ـ به او احترام میگذاشتند. او برای کار نیامده بود اما با کارگرها کار میکرد؛ البته تا آنجایی که خسته نشود. ظهر وارد اتاق شیشهای میشد و با روسا نهار میخورد. پاهایش را روی میز میگذاشت و از زیر مجلهای، که مقابل صورتش گرفته بود، به کارگرهای در حال و رفت و آمد و کار نگاه میکرد. چیزی که برای من همیشه سوال بوده و هست، این است که چرا چرخ روزگار یکی را مثل او و دیگری را مثل من میکند؟ چرا یکی شاهزاده میشود و بدون آن که قدمی برای آتیهاش بردارد، آتیهاش قبل از تولدش تامین است؟ و یکی مثل من به جرم زنده ماندن و زنده نگه داشتن مادر و برادرش، باید در رنج باشد؟ من ـ سلیم ـ از چهاردهسالگی در کارخانه کار میکنم تا بتوانم برای خانوادهام نانی فراهم کنم ولی او، با این که همسن و سال من است، آزادانه زندگی میکند. این معما همیشه برایم حل نشده بود که: چرا یکی شاهزاده میشود؟