دختر ملکه گلها
افسانههای عامه
نویسنده در این کتاب به بازسازی تعدادی از افسانههای سرزمین شرق، پرداخته است. در افسانه «دختر ملکه گلها»، در یکی از روزهای آفتابی کشور چین، شاهزاده جوانی سوار بر اسب زیبا و سفید خود از میان گلها و سبزههای قشنگی میگذشت. او آنقدر رفتورفت تا به گودال بزرگی که پر از آب بود رسید. همین که خواست سر اسب خود را برگرداند ناگهان صدای نالهای به گوشش رسید. به سرعت از اسب پیاده شد و کمی آن طرفتر چشمش به پیرزن درماندهای خورد که زارزار گریه میکرد و از او کمک میخواست و... .