تاش: روایت تحول یک نقاش
داستانهای فارسی - قرن 14 / رسولی، احمد، 1339 -
در تاریکی کونو راه میرفتم. به باریکهی نوری که از گوشهی لحافها داخل میآمد، چشم دوختم. به یاد تاریکی مرده شور خانه افتادم و نور کمی که لحظه اول، بعد از زنده شدن به چشمم خورد. تازه هفت سالم شده بود که مُردم. حالا در این تاریکی کونو، باور نمیکردم از تخت ترسناک و تاریکی غسالخانه جان سالم به در برده باشم. اولین کاسه آبی که زن مرده شور بر بدنم ریخت، سرما مغز استخوانم را سوزاند. بدن بی حرکتم از سرما تکان خورد و با فریاد، چشم گشودم. مادرم کنار زن غسال ایستاده و با چشمانی گرد شده نگاهم میکردند. باور نمیکردند بعد از نزدیک یک روز زنده شده باشم...