یک سر و هزار معما...
داستانهای فارسی - قرن 14
«داریوش» فارغالتحصیل رشتة مهندسی کامپیوتر است و هیچ اعتقادی به دین و خداوند ندارد و حرفهای دوستش «حسین»، مادر، پدر و خواهرش را دربارة خداوند و ایمان داشتن بیاساس میداند. روزی از مادرش میخواهد که دعا کند خداوند برای او نشانهای بفرستد. مدتی بعد داریوش به سرطان مبتلا میشود. او به قصد خودکشی به روستایی نزد دوستش «سروش» میرود و هنگام خودکشی در بالای تپهای دچار سرگیجه شده، خود را در بیمارستان مییابد، درحالیکه پزشکان سلامتی کامل او را گزارش میکنند. داریوش به اتفاق همسرش به بالای تپهای میرود که در آنجا قدرت خداوند را درک کرده و آنجا خداوند را شکر میکند.