لیدوکائین
داستانهای فارسی - قرن 14
نگاه خیرهاش به ما بود. لبهایش از هم باز میشد، اما حرفی نمیزد. ماهور بی توجه به حالت شک زده مهدی زمزمه کرد: قشنگه نه؟ سعی کرد کمی به خودش بیاید، دستهایش را ستون بدنش کرد و به باغ بی انتها خیره شد؛ چی قشنگِ؟ ماه... نگاهش کن... قشنگ تر از ماه دیده بودی؟ حتی خورشید هم به قشنگی ماه نیست. به سمتش چرخید و جوابش را داد: خورشید که خیلی قشنگه. همه دخترا هم که خورشید رو دوست دارند...