فاصلهی نفسگیر
داستانهای یادداشتگونه
دست و پا زدن بین تردید و ترس، نفس آدم را نیم بند میکند؛ مثل گیر افتادن در جایی تنگ و تاریک است. نه میمیری و نه زنده میمانی. احساسی که نه تمام میشوی و نه تمام میشود. میترسی بروی و تنها بگذاری، میترسی بروند و تنهایت بگذارند. نمیدانی به چه چیزی چنگ بزنی؟ سردرگم اطرافت هستی. به گذشتهات نگاه میاندازی و براندازش میکنی، کارهایی را نکردی، کارهایی که از انجام آنها غافل ماندهای. پشیمانی از کردههایت. اشتباهت. به اندک کارهایت مفتخری. به دارایی کم و زیادت مینگری و چرتکه می ندازی. به روزهای آتی احتمالیات مینگری. خواهی بود یا نه؟ خواهند بود یا نه؟