میرامار
پانسیونی در شهر اسکندریه، در مدت زمانی محدود، پذیرای عدهای با عقاید مختلف شخصی و سیاسی شده است. درست در همین زمان دختری روستایی به نام "زهره" وارد پانسیون شده و به عنوان خدمتکار مشغول کار میشود. افراد، جدای از عقاید متفاوتشان در جذابیت زهره با یکدیگر متفق القول بوده و در جلب توجه وی با یکدیگر رقابت دارند. در این میان یکی از مهمانان که گویندهی رادیو و بسیار سرشناس است به مهمان دیگر "سرحان بحیری"، به شدت حسادت کرده و تنفر شدیدی از وی در خویش احساس میکند. بنابراین شبی به تعقیب وی پرداخته و در فرصتی که او، خارج از شهر بر اثر مستی بر زمین میافتد، به وی حمله کرده و آنقدر او را گلد میزند تا احساس میکند مرده است، بنابراین رهایش کرده و به پانسیون بازمیگردد. صبح فردا خبر فوت سرحان بحیری در روزنامه به چاپ رسیده و تمام اهالی پانسیون را بهتزده میکند. حیرت همه زمانی به اوج خود میرسد که کارمند رادیو از اتاق خویش بیرون آمده و با خونسردی تمام خود را قاتل بحیری معرفی کرده و ادامه میدهد که قصد دارد خود را به پلیس معرفی کند. این درست در حالی اتفاق میافتد که در روزنامه نوشته شده است سرحان بحیری دچار ورشکستگی مالی شده بود و چون احساس میکرد به آخر خط رسیده با بریدن رگهای دست خویش دست به انتحار زده است.