غول عاشق
داستانهای تخیلی / هیولا - داستان
والدو غوله عاشق شاهزادهخانمی زیبا به نام کلارسیا شده بود. یک روز والدو پیش هتی رفت تا عکس شاهزاده خانم را نشانش بدهد. هتی با دیدن عکس گفت: «این که خیلی ریزهمیزه است. قدش فقط تا زیر زانوی توست». والدو با عصبانیت به غار خودش برگشت تا برای کلارسیا یک شعر بگوید. بعد از تمام شدن کارش آن را برای شاهزاده خانم پست کرد. یک هفته گذشت و شاهزاده خانم هیچ جوابی نداد. او دوباره سراغ هتی رفت. هتی گفت: «بهتره یک دستهگل برایش ببری». والدو برای شاهزاده خانم دستهگل بزرگی برد، اما پدر و مادر شاهزاده با عصبانیت با او برخورد کردند و از او خواستند که دیگر مزاحم آنها نشوند. کتاب حاضر، از مجموعة «قصههای غول عاشق» برای کودکان گروه سنی «ج» به نگارش درآمده است.