خانه سرد
آن روز به اصرار «بهروز» و «مازیار» قبول کردم موشک کاغذیشان را به سوی یکی از دختران کلاس پرتاب کنم. ولی متاسفانه موشک در بین راه تغییر مسیر داده و به سر دختر دیگری خورد. وقتی دختر به سوی ما برگشت فقط متوجۀ چشمان زیبایش شدم. نمیدانم چرا او را نمیشناختم. بهروز و مازیار برایم توضیح دادند که او «بهانه شکوری»، دختر استاد شکوری، است. از رفتار خودم خجالت میکشیدم. از آن روز به بعد تمام مدت تصویر چشمانش در جلوی چشمان من نقش میبست. وقتی برای عذرخواهی نزد او رفتم با سردی تمام گفت که دیگر هرگز مزاحمش نشوم. من تازه دریافتم که دلباختۀ او شدهام ولی او مرتب از من میگریخت. از سویی نمیتوانستم ماجرای خود و احساسم را در خانه بازگو کنم. پدرم سرهنگ بازنشستهای بود که برای خود قوانین خاصی داشت. هرگز اجازۀ صحبت کردن دربارۀ علایقمان را نداشتیم. تمام کارها زیر نظر او و به انتخاب او انجام میشد. تا این که پسرعمویم برخلاف نظر پدرم، نامزدیاش با دخترعمهام را به هم زد و با دختری که به او علاقه داشت نامزد شد. به این ترتیب ماجراهای بسیاری رخ دادند که مسیر زندگی مرا تغییر دادند.