پل
درختی در لبهی درهای رشد کرده بود و تمام مدت به فاصلهی بین دو زمین و عمق دره میاندیشید. درخت، آرزو داشت فاصلهی بین دو زمین را پر کند و آن دو را به یکدیگر پیوند دهد. روزی شخصی به این آرزوی درخت جامهی عمل پوشاند. او درخت را قطع کرد و از آن پلی ساخت تا دو سرزمین را به یکدیگر وصل کند. پل به آرزویش رسیده بود. با وجود این دریافت، مهم مرتبط کردن دو سوی دره به یکدیگر نیست، مهم این است که عمق دره پر شود، مهم این است که بین این دو سو، فاصلهای وجود نداشته باشد و درهای نباشد. روزی دو نفر از دو سوی پل با یکدیگر آشنا شدند و تصمیم گرفتند که با هم به زندگی ادامه دهند. آنها با علاقه بر روی پل کلبهای ساختند و در آن به زندگی مشغول شدند. اما پل آرزوی دیگری داشت. میخواست عمق دره را پر کند. به همین دلیل خود را با کلبه به پایین انداخت تا سیاهی و تاریکی بین دو سرزمین را بپوشاند و آنها را به یک سرزمین واحد تبدیل کند.