باغ زمستانی
داستانهای آمریکایی - قرن 20م.
هیچ چیز وجود ندارد، فقط یخ، آسمان سیاه و شلیک ضد هوایی در دور دستها. من فکر میکنم باید عجله کنم، بچههایم و ساشا کنارم هستند. میتوانم گرمای نفس او را کنارم احساس کنم. او از عشق برای من نجوا میکند و از خانهای که در آلاسکا خواهیم ساخت. او به من میگوید: کمی بخواب.