معجزهی خدا
«مرادعلی» کشاورز سادهای است که در کنار خانواده زندگی صمیمانه و پراز محبتی را به وجود آورده است. «غلام» پسر جوان او، آرزوی به شهر رفتن و تجربة یک زندگی نو را در سر میپروراند. تا اینکه با موافقت پدر و مادر به تهران میرود و با پشتکار فراوان نزد یکی از اقوام با نام «آقاتقی» مشغول به کار میشود. او همزمان به تحصیل میپردازد و بعد از مدتی مدرک مهندسی خود را گرفته و در کار و تحصیل و درآمد پیشرفت قابل توجهی مییابد. او در یکی از روزها با دختری به نام «ثمینه» آشنا میشود و دلباختهاش میگردد و مراسم ازدواج آنها در حضور دو خانواده برگزار میشود. زندگی آنها همراه با خوشبختی ادامه مییابد تا اینکه کمکم بر اثر غرق شدن در کار، فاصله عمیقی بین غلام و ثمینه ایجاد میشود و غلام را به فکر حل این مسئله و نجات زندگی خود از تباهی میاندازد.