قصهی مارگیر و اژدها
افسانههای عامه / داستانهای آموزنده / شعر فارسی
«مراد» مارگیری بود که همیشه وسط میدان شهر معرکه راه میانداخت. اما مدتی بود که معرکههای او دیگر تماشاچی نداشت. یک روز او نامید و افسرده به سمت کوهستان رفت. در آنجا یک اژدهای یخزده را دید. مراد فکر کرد اژدها مرده است. برای همین آن را در گاری انداخت و به شهر آورد. روزهای اول تماشاچیهای زیادی دور او جمع شدند. اما کمکم نور آفتاب یخ اژدها را باز کرد و اژدها از خواب زمستانی بیدار شد. اژدها بعد از گرفتن جان دوباره، به مردم شهر حمله کرد و جان تکتک آنها را گرفت. داستان حاضر از مجموعه قصههای مثنوی، برای کودکان دو گروه سنی «ب» و «ج» تهیه شده است.