شبهای آفتابی زمستان
سالها پیش، در شبهای بلند زمستان، پدربزرگ، در قسمت بالای کرسی مینشست و به قول مادربزرگ لحاف را تا خرخرهاش بالا میکشید و با خنده و شوخی و لطف و صفایی که خاص خودش بود، اهل خانه را صدا میکرد. ریز و درشت میآمدیم و دور کرسی حلقه میزدیم و پدربزرگ هرشب یک داستان برای ما تعریف میکرد. همة داستانها یک شکل و ظاهر بیرونی داشتند و یک درونمایه و محتوای درونی که لحن شیرین پدربزرگ همراه با نگاههای مهربانش حلاوت، شیرینی و تاثیرگذاری داستانها را برای ما صدچندان میساخت. این قصهها معمولا بافتی از افسانه و واقعیت داشتند، اما آنچه ارزش داشت، برداشت ما از این قصه بود. مجموعة حاضر حاوی چند داستان کوتاه با یاد و خاطرة شبهای آفتابی زمستان است که تحت عنوان باغبان زیرک، همه به اصل خود برمیگردند، سحرخیز باش تا کامرا گردی، داوری، و بلاگردان به رشتة تحریر درآمده است.