قرنطینه: نمایشنامه ایرانی
نمایشنامه فارسی - قرن 14
یادت میآید؟ چه اندک بودیم! ذرهای دانه. نوزاد خاک و آب. یادت می؟ آید چگونه تو برگ شدی من ساقهی نازک، تو ماهی و من آفتاب پرست. یکبار هم پرنده بودیم و چه رقصهایی که نکردیم در آبی آسمان از برای ابرها. یادش بخیر! آن فراموش گشته دورانها. تو ترسیده بودی که این دیگر چیست و من هنوز شمردن نمیدانستم خیره به آن همه دانه مینگریستم و روزی از همان روزها بود که تخیل را شناختم و روزی دیگر توهم، جانشین حقیقت شد.