قصههای ارواح
داستانهای کوتاه - مجموعهها - ادبیات کودکان و نوجوانان
دیروز از پاریس برگشتم و وقتی دوباره چشمم به اتاقم افتاد، چنان اندوه شدیدی گریبانم را گرفت که خواستم پنجره را باز کنم و خودم را به خیابان بیندازم. دیگر طاقت نداشتم میان این چیزها بمانم، دیوارهایی که زمانی او را در برگرفته بود، دیوارهایی که هزاران ذره از او، از پوست تن او و نفس او را در خود داشت. کلاهم را برداشتم که بیرون بروم و درست پیش از این که به درگاه خانه برسم، از کنار آینه بزرگ هال گذشتم که او گذاشته بود تا هر روز پیش از این که بیرون برود، خود را توی آن ورانداز کند.