عاشقم بمون همیشه
داستانهای فارسی - قرن 14
جلو آمد و باهاش احوالپرسی کرد. نگاهم چرخید و روی چشمان مهربون و نگاه بی قرارش ثابت موند. مثل همیشه مختصر و مفید سلام کردم. نگاهش آتیش به جونم انداخت. انگار تازه قلبم موقعیت رو درک کرد. از شوک در آمد و به جای یکی در میان زدن، وحشی شد. شاید که این پارچه نازک، صدای بلند تپش قلبم رو کم کنه. زانوهام میلرزید و پاهام میل شدیدی داشت که به سمتش قدم نه بال بشه و پرواز کنه. گیرم پاهام رو مجبور به توقف و میخ شدن روی زمین کردم با این قلبی که دیوانهوار میکوبه و صداش به عرش خدا هم میرسه چه کنم؟ گیرم قلبم رو هم خفه کردم و توی دهنش زدم کردم، مشتش کردم و از ضربان انداختنمش. با این نفسی که برای این مرد می ره و دیگه بالا نمیاد، چه کنم؟