پسر شکلاتی
داستانهای تخیلی / داستانهای کودکان و نوجوانان
پیرزن و پیرمردی در یک خانۀ چوبی در وسط باغ گیلاس زندگی میکردند. آنها فقیر بودند و پیرمرد بیمار بود و نمیتوانست کار کند. یک روز پیرزن در حال شستن لباس در کنار رودخانه با خود گفت: کاش ما هم یک پسر داشتیم! در این هنگام او نارگیلی را دید که با جریان آب به طرف او میآمد. پیرزن با خوشحالی نارگیل را به خانه برد. وقتی آن را برید با کمال تعجب مشاهده کرد که یک پسر کوچک قهوهایرنگ مثل شکلات در وسط آن نشسته است. پیرزن و پیرمرد از دیدن پسر کوچک بسیار خوشحال شدند. پسر کوچک گفت که اسمش «شکلاتی» است و از آفریقا آمده است. بدینترتیب پیرزن و پیرمرد به آرزویشان رسیدند و صاحب یک پسر شدند. کمی بعد شکلاتی به خاطر قلب مهربانش پاداشی به دست آورد که پیرزن و پیرمرد را از فقر نجات داد.