سالهای ارغوان
داستانهای فارسی - قرن 14
«محبوبه» غرق در افکارش بود. به یاد مکث نگاههای سرهنگ بر روی چشمهایش افتاد. خوب که فکر کرد، همانوقت هم برای لحظاتی، ناپاکی نگاه سرهنگ را در وجودش حس کرده بود. اما آن لحظه تلاش کرده بود به نحوی این رفتار را توجیه کند. برای همین، این تاثیر حسی را نخست به حساب حساسیتهای زنانهاش گذاشته بود... اندیشید: خدا کند، مهری اشتباه کرده باشد! اما احساس غریزی زنانهاش این نظر مهری را تایید میکرد. اگر هم او و هم مهری اشتباه کرده باشند چه؟! آنوقت او یک فرصت طلایی را برای یافتن «سلیمان» از دست خواهد داد. مهری که نمیتوانست درک کند درون او چه غوغایی برپاست! برای همین است که تمام حواسش متوجه حاشیه است و آنچه را که باید، نمیبیند. آری، سلیمان و یافتن او مهمتر از هرچیزی بود، نباید شک میکرد.