خرسی، آرام باش!: قصهای دربارهی آرام بازی کردن
داستانهای تخیلی / خرسها - داستان
روزی باباخرسی پیشی سیاه کوچولویی را به خرسی داد و گفت این مال تو است و باید به آرامی با او بازی کن، خرسی پیشی را ناز کرد و بعد در بغلش گرفت و بیرون رفت. او پیشی را سوار تاب کرد و محکم هل داد و بعد روی چرخدستی نشاند و با سرعت زیاد دوید. پیشی از کارهای خرسی ترسیده بود. وقتی به خانه برگشتند، پیشی فرار کرد و خرسی و باباش هرچقدر گشتند، او را پیدا نکردند. تا این که خرسی با ناراحتی و پشیمانی زیر تختش رفت. او در آنجا پیشی را دید و به آرامی بغلش کرد و دوباره با هم دوست شدند. کتابچة حاضر از مجموعة «خرسی و باباش»، مشتمل بر یک قصة کوتاه دربارة آرام بازی کردن برای کودکان گروه سنی «الف» است.