انجمن ستارگان شمال
داستانهای فارسی - قرن 14
شهر مانند همیشه شلوغ و پر هیاهو بود. دودی غلیظ بر فراز برجها و آسمانخراشها به حکمرانی میکرد و پیادهروها جای سوزن انداختن نداشت. نخستین باری بود که به تنهایی پا به پایتخت میگذاشت و احساس نگرانی در چهرهی رنگ پریدهاش به وضوح دیده میشد. خود را از میان هیاهو بیرون کشید و به خیابان رساند. تاکسیهای صف کشیده، نظرش را جلب کرد. با دیدن رانندهها که هر یک در تلاش بودند او را به سمت اتومبیل خود هدایت کنند، نفس عمیقی کشید و به سمت یکی از تاکسیها حرکت کرد.