سر بر باد رفته داماشنو مونته یرو
داستانهای ایتالیایی - قرن 20م.
آن روز صبح، مانولوی کولی، برای رفتن به دستشویی به سمت درخت کاج همیشگی رفت. شهرداری بخشی از حومۀ شهر را به کولیها اجاره داده بود که خانههایی مقوایی و حلبی داشت و فاقد هرگونه دستشویی در داخل خانه بود. مانولو در راه بازگشت به خانه، متوجۀ کفشهایی تمیز و واکس خورده در میان علفها شد. او آرام و محتاط به سوی کفشها رفت و متوجه شد که کفشها متعلق به مردی است که میان علفها دراز کشیده، ولی با کمی دقت دریافت که بدن مرد، سر ندارد. سر مرد را به دقت و مهارت بریده بودند. ماجرا به پلیس گزارش داده شد. روزنامهنگاری به نام فیرمینو، از سوی سردبیر مجلهاش ماموریت یافت که برای کشف هویت مقتول و گفتوگو با مانولوی کولی به منطقۀ مورد نظر برود.