طاووس و درنا
افسانههای عامه
سالها پیش طاووسی زیبا در بیشهای سرسبز زندگی میکرد. او از داشتن پرهای خوش آب و رنگش خیلی خوشحال بود، همیشه خودستایی میکرد و میگفت: "من زیباترین حیوان روی زمین هستم" و چون خیلی خودخواه بود همیشه حیوانات دیگر را مسخره میکرد. یک روز طاووس تصمیم گرفت به برکه برود. در آنجا درنایی را دید اما درنا به او توجهی نکرد. طاووس شروع به خودستایی کرد اما درنا مشغول خوردن بود و هیچ توجهی به طاووس نداشت، عاقبت طاووس طاقت نیاورد و درنا را صدا کرد اما درنا جوابش را نداد و پرواز کرد و به او گفت: بالهای سفید من میتوانند پرواز کنند و مرا به آسمان ببرند اما بالهای تو هرچقدر هم که رنگین و زیبا باشند بازهم بیفایدهاند. طاووس جوابی برای گفتن به درنا نداشت. او از آن پس خودخواهی را کنار گذاشت.