خاله مهربان و مهمانان ناخوانده
یک شب رعد و برق زد و باران تندی گرفت. خاله مهربان در خانه تنها بود که ناگهان در به صدا درآمد. گنجشک کوچولویی پشت در بود و از خاله خواست که او را به خانه راه دهد. خاله گفت ناراحت نباش بیا زیر کرسی بخواب. خاله به سمت فانوس رفت ولی دوباره صدای تقتق در بلند شد کلاغ از پشت در گفت: کلاغ زاغیه دربهدرم، خیس شده بال و پرم. و همینطور گربه و مرغ و الاغ هم به خانهی خاله آمدند. صبح که هوا بهتر شد. خاله مهربان گفت: خیلی دوست دارم همهی شماها را نزد خود نگه دارم، اما افسوس که جا ندارم. همهی حیوانات ناراحت شدند، اما خاله گفت اگر همه کمک کنید و طویلهی پشت خانهی مرا درست کنید، آن وقت همهی شما میتوانید در آنجا در کنار هم زندگی کنید. از آن روز به بعد و بعد از درست کردن طویله هرکس جایی را برای خود انتخاب کرد و آنها یک عمر با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.