اسرار آتنا
داستانهای فارسی - قرن 14
صدای حرکت چیزی لابهلای درختان مقابلش، نگاهش را به آن سو کشید. انگار سایهای حرکت میکرد. سایهای پنهان و دور از چشم سایرین سر بلند کرد و بالای دیوار نه چندان بلند باغ را نگاه کرد. تاریک بود، اما او مردی را دید که با چشمانی مشمئز کننده و لبخندی حریص، به او نگاه میکرد. میخ شده بود. درست جزئیات صورتش را نمیدید اما لبخندش به راحتی قابل تشخیص بود. هراسی عجیب به وجودش چنگ انداخت. پلک زد. چند بار چشمانش را باز و بسته کرد. کسی روی دیوار نبود. قلبش تا دهانش بالا آمده بود.