اسطورهی سیمرغ
داستانهای فارسی - قرن 14
این داستان در سال خورشیدی اتفاق افتاد. هزاران سال قبل... قبل از متولد شدن اسطورهها. وقتی نوجوان بودم با دوستم فارناسس، همیشه روی اون تپه بلند میرفتیم. وقتی که ماه کنار زهره میآمد، گویی نورشان یکی میشد. ستارههای زیادی از آسمون شب پایین میآمدند. زمین روشن میشد. هر سال فقط یک بار این اتفاق می افتاد. حالا از اون موقع ها چندین سال گذشته. فکر کنم 5 سال... حالا من یک جوان برازنده شدم. ولی از شانس خرابم هنوز با فارناسس دوستم. الآن دارم برگههای خاطراتم رو پر میکنم، از این چرندیات تا چندین نسل بعد یکی پیدا بشه و از روی بیکاری اونو بخونه...