آوا
«آوا» در سرزمین دوری زندگی میکرد و آروز داشت آواز بخواند. یک روز گروهی آوازهخوان به شهر آنها آمدند. آوا با مادرش نزد «نوا»، سرپرست گروه، رفت تا با او دربارة آواز خواندن آوا صبحت کنند، اما او با بدرفتاری درخواست آنها را رد کرد. آوا که دلش شکسته بود به طرف جنگل رفت و شروع به گریه کرد، تا این که صدایی شنید که به او گفت «من میتوانم به تو تعلیم آواز بدهم». سرش را که بلند کرد، پرندة کوچک زردی را دید. آوا توانست آواز خواندن را از آن پرنده بیاموزد. کمکم تمام مردم شهر از آواز خواندن او حرف میزدند. نوا با شنیدن این خبر تصمیم گرفت پرنده را اسیر کند و شیوة آواز خواندن او را بیاموزد. این کار باعث رخ دادن اتفاقات جدیدی شد. این داستان به دو زبان فارسی و انگلیسی در کتاب حاضر به چاپ رسیده است.