افسانه عقاب بزرگ
افسانههای عامه / داستانهای کودکان و نوجوانان
روزی روزگاری بر نوک کوهی بلند عقاب بدجنسی زندگی میکرد که شب و روز کارش شکار حیوانات جنگلهای اطراف بود و هرچه میخورد سیر نمیشد. حیوانات از ترس این که نسلشان از بین برود نزد شیر ـ پادشاه جنگل ـ رفته و از عقاب شکایت کردند. شیر ابتدا برای از بین بردن عقاب از قویترین حیوانات جنگل کمک گرفت اما از آنجا که آنها موفق نشدند، از آدمها کمک خواست اما آنها نیز نتوانستند کاری از پیش ببرند. سرانجام شیر از ککها و پشهها کمک گرفت. حیوانات قوی جنگل شیر را به خاطر این تصمیم مورد تمسخر قرار دادند اما سرانجام ککها و پشهها موفق شدند عقاب را از بین ببرند.