بگو باران ببارد
داستانهای فارسی - قرن 14
«نسیم» دختر پر شر و شور آقای «افشار»، مالک کارخانة رنگسازی و صنایع شیمیایی است. او بعد از قبول نشدن در کنکور، به پیشنهاد پدر در کارخانه نزد «نوید» کارمند مورد اعتماد پدر آموزش میبیند تا بعدها قسمتی از مسئولیت کارخانه را بپذیرد. نوید در مدت کوتاهی، نسیم را به خود علاقمند میکند؛ اما به راحتی غرور او میکشند و احساسات او را به بازی میگیرد. در این میان «کسری» جوانی پاک که نسیم را از دست آدمدزدها نجات داده، عاشق او میشود؛ اما نسیم تلافی غرور شکستهاش توسط نوید را با بدرفتاری و تحقیر کسری جبران میکند و زمانی به عشق حقیقی خود به کسری پی میبرد که بر اثر رفتارش کسری برای مدتی او را ترک میکند.