یکبار یک شاهزاده خانمی بود ...
خلاقیت در کودکان / کتابهای مصور برای کودکان / داستانهای تخیلی
یک بار یک شاهزادة خیلی قشنگی بود که در بالای بلندترین کوه و در یک قصر بزرگ، در وسط جنگل زندگی میکرد. شاهزاده خانم خیلی ثروتمند بود و همهچیز داشت: صد جفت کفش و با صد دست لباس و دوهزار کلاه؛ همچنین دو دستگاه دوچرخه و یک دریاچه پر از مرغابی و تعداد زیادی خدمتکار که او را حمام میکردند و غذا میدادند، ولی شاهزاده خانم بیحوصله بود، یک روز وقتی که زمستان رسید و برف بارید و قلعه آنقدر سرد شد که باید آتش روشن میکردند، شاهزاده خانم یک فکر داشت؛ یاد گرفتن بافتنی. او دستور داد کامواهای پشمی رنگی، دو میل بافتنی درخشان و دو گربه، یکی سیاه و یک سفید بخرند، تا صدا کنند و با کامواها بازی کنند. او گفت میخواهم یک شال بزرگ ببافم و بافت و بافت تا شال آنقدر بزرگ شد و از کوه پایین آمد. مردم روستا برای گرم کردن خودشان تکهای از شال را برای پوشاندن خود بریدند. شاهزادهخانم هم به بافتن ادامه میداد. ولی شال دیگر بزرگ نمیشد، برای آن که هرکس که میگذشت تکهای از آن را میبرید.