پسری که میترسید
داستانهای آمریکایی - قرن 20م.
مردم هیکوویرو هنوز هم در ترانههایشان و در قصههایی که به هنگام جمع شدن دور آتش شبانگاهی میگویند، از او یاد میکنند. مفاتو از دریا میترسید و از هنگامی که به دنیا آمده بود، دور و بر او را دریا گرفته بود. گوشش پر بود از فریاد رعد آسای دریا، برخورد آن با صخرهها، غرش آن به هنگام غروب آفتاب، تهدید و خشم طوفان هایش. به خاطر نمیآورد ترس از دریا چه وقت بر او چیره شد. مادرش هنگامی که به کنار دیواره سنگی میرفت، از حوضچه سنگی توتیای دریایی جمع کند تند باد او را با خود برده بود. در طول صخره، در فاصلههای گسترده قایقها پراکنده بودند. هنگام غروب، ماهیگیران باز میگشتند. آنها با فریاد به مادر مفاتو هشدار میدادند. فصل تندباد دریایی بود و مردم هیکوویرو به آسانی ناراحت و هراسان میشدند. با آگاهی دادن حیوانات از پیش آمد نزدیک طوفان، غوغایی به پا میشد.