علی بیدار است
داستانهای نوجوانان فارسی - قرن 14 / داستانهای مذهبی - قرن 14
آفتاب، لحظه به لحظه داغتر میشود. چشمهای سه سوار، رمق نگاه ندارند. قدمهای اسبها به خوبی بر خاک مینشیند. آفتاب ظهر، گرم و خشن میتابد. ابوسفیان، خشمگین شمشیرش را در خاک فرو میکند و بیرون میکشد و به سوی آسمان میگیرد: چطور یک نفر بر سه نفر پیروز شده است؟ این سوی صحرا، مردی آرام و نام خدا بر لب، سه شتر را به دنبال خود میکشد. سه بانو، آرام در محمل خوابیدهاند... میدانند که علی بیدار است...