وقتی کلاغها عشق میخورند!
داستانهای فارسی - قرن 14
این داستان که به شیوهی حدیث نفس و غیر خطی بازگو شده، دربارهی ارتباط والدین با یکدیگر، نیز با فرزندان در طبقهی متوسط جامعه است. در بخشی از داستان آمده است: "دیدم سرت را روی دستهایت گذاشتی تا نیفتد. ولی افتاد و قطرههای اشک، چای تو را شور کردند. پشت پنجرهی غروب را کلاغها اشغال کرده بودند. رفتن آفتاب را هولناک میخواندند تا گذار از روز به شب را بیشتر تیره کنند. چه مرگشان بوده؟ برای پیشوازی شب؟ و تو چهقدر آن روز عصبانی بودی! وحشت میکردم. نمیشد به تو دست زد".