بازگشت امی
داستانهای اسپانیایی - قرن 20م.
آخرین چیزی که دیدیم، سیارهی صورتی بود. در آنجا من خودم بودم، ولی بزرگسال. یه خانومی سالها منتظرم بود. رنگ بوسش آبی روشن و شبیه ژاپنیها. حس کردم زمانی عاشق هم بودیم. یک دفعه همه چیز تار و محو شد. امی به من گفت که بعد از زندگیها و تناسخهای زیاد این اتفاق در آینده خواهد افتاد. تا مدتها نفهمیدم منظورش چی هست. من با مادربزرگم زندگی میکنم. همیشه تعطیلات تابستان میریم لب ساحل؛ اما تابستان گذشته چون پول نداشتیم، نتونستیم بریم تعطیلات. خیلی از این قضیه ناراحت شدم چون که امی گفته بود اگر کتاب رو بنویسم، بر می گرده و فکر کرده بودم دوباره امی رو تو ساحل میبینم. دوباره اون رو پیدا میکنم.