خانهای در انتهای تاریکی
داستانهای فارسی - قرن 14
سگ زرد با چشمهای درشتش خیره خیره روبرو را نگاه میکرد. سگ کرمی رنگ مادهای که جثه کوچک و ظریفتری داشت، آن طرف تر زیر ظل آفتاب دو دستش را دراز کرده بود و داشت بدنش را کش و قوس میداد. سگ سیاه که تازه به این محله آمده بود، از فاصله چند متری طوری که سگهای دیگر متوجه نشوند، داشت او را ورانداز میکرد. در نظرش خیلی زیبا بود. او را به یاد سگ کرمی رنگی که سالها پیش، قبل از اسارتش، با او دوست بود میانداخت. سگ سیاه هنوز داشت او را نگاه میکرد. سگ سفیدی که خالهای سیاه درشت روی تنش داشت و دمش را بالا آورده بود و انتهای دمش دایره انداخته بود از سایه دیوار تابکی بلند شد و جاده خاکی را در پیش گرفت.