اندکی بنشین که باران بگذرد ...: معلم شهید سیدامیرحسین موسوی به روایت شمسی فلاحتی، همسر شهید
موسوی، سیدامیرحسین، 1322 - 1361 / داستانهای فارسی - قرن 14 / جنگ ایران و عراق، 1359 - 1367 - شهیدان - داستان
مگر خواب به چشمم میآمد! بدون حرف نشستم توی آشپزخونه، تکیه دادم به یخچال. زانوانم را بغل کردم و چشم دوختم به او. چند لحظه بعد برگشت نگاهم کرد. به پهنای صورتش لبخندی زد و دوباره مشغول شستن شد. دلم میخواست همه حرکاتش را یک به یک حفظ کنم؛ قد بلند و کشیدهاش، موهای بور و پرپشتش، شانههای قویاش. الآن که برود، دوباره من میمانم و دلتنگی او. از فردا دوباره منم و تنهایی این خانه و خاطراتم با امیر آقا...