اصغریخواه به روایت همسر شهید
جنگ ایران و عراق، 1359 - 1367 / شهیدان - ایران - خاطرات
«... نساء صدای هلهلة زنها را نمیشنید، صدای عاقد انگار از آن دورها میآمد. انگار توی قلبش یک موج بزرگ میآمد و میرفت و ته دلش را خالی میکرد. عاقد پرسید: وکیلم؟ لبانش لرزید و یک قطرة درشت اشک از گوشة چشمش پایین آمد. همه ساکت شده بودند. صدای گریة پدر و مادر نساء و چند نفر دیگر هم بلند شد. زیر لب شروع کرد به خواندن: «بسمالله الرحمن الرحیم، قل اعوذ...» محمد از شهادت حرف زده بود. حالا دیگر گوشة روسریش خیس خیس بود. عاقد پرسید: وکیلم؟ نساء آخرین آیه را هم خواند و گفت: بله...». در کتاب حاضر خاطرات شهید «محمد اصغریخواه» به روایت همسرش تحریر شده است.