تام بندانگشتی
افسانههای عامه
کتاب مصور حاضر، داستانی است که با زبانی ساده و روان برای گروه سنی (ب) نگاشته شده است. در این داستان روزی، روزگاری در روستای کوچکی، مرد هیزمشکنی با همسرش زندگی میکرد. آنها زندگی خوب و راحتی داشتند. اما بچه نداشتند و خیلی دلشان میخواست که خداوند به آنها بچهای بدهد. مدتها گذشت، تا اینکه خدا به آنها پسری داد و آنها بسیار خوشحال شدند. اما، پسربچه خیلی کوچک بود. درست بهاندازه یک انگشت. به همین دلیل اسم او را «تام بندانگشتی» گذاشتند.