بازی حسن کچل
حسن کچل به تنهایی زندگی میکرد. یک روز که دلتنگ شده بود بر روی زمین یک دانة نخود یافت. نخود را برداشت و به خانه بازگشت و شروع به بازی کردن با نخود کرد و بدینترتیب حالش بهتر شد. اما وقتی که نخود را به هوا انداخت، نخود در میان تختههای کف اتاقش افتاد. حسنکچل هرچه تلاش کرد نتوانست نخود را بیرون بیاورد. ناچار پیش نجار رفت و از او کمک خواست، اما نجار خواسته او را نپذیرفت. بدینترتیب حسنکچل تلاش بسیار کرد تا سرانجام توانست نجار را وادار کند تا نخود را دربیاورد.