آپارتمان 110
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
وقتی که عسل خانوم خواب است یا چرت میزند، میتوانم اتاق به اتاق بروم، درها را باز کنم و بوی قدیمی اتاق را چند بار بالا بکشم و آنجایی که گچبریهایش سیاه شدهاند و فرشتههایی گچی روی دیوارهایش عاجزانه بال بال میزنند، عمو را ببینم که بالای اتاق، داخل شاهنشین، روی صندلی راحتیاش لم داده است و عصا را تکان میدهد، نگین هم با ترس و لرز ایستاده است کنارش. وقتی که عسل خانوم روی نردههای پلهها پاهایش را آویزان کرده است و روزنامهها را ورق ورق میکند، بی صدا آهسته بالا بروم، روبروی پدربزرگ بایستم، در چشمانش نگاه کنم، به صورتش اشاره کنم که اخم کرده است و بگویم: این مدالها، این ستارهها، شمشیرها، پوتینها، کمربند و کلاه چه قشنگ است، پدربزرگ!