شمال جنوب
داستانهای فارسی - قرن 14
«رؤیا»، دختری زیبا و پر از ناز 20 ساله بود که عاشقان زیادی داشت و خیلیها در حسرت او میسوختند؛ تااینکه «مسعود»، پسری از یک خانواده پرجمعیت و کمی برتر از معمولی او را میبیند. پدر مسعود، کارخانه کوچکی را اداره میکرد که لوازم ساده خانگی میساخت، اما همه درآمدش را به خوبی خرج خانواده شلوغ خود میکرد. مسعود، رؤیا را در سینمای بزرگ شهر هنگام تماشای فیلم معروف «شکوه علفزار» دیده بود، پس از پایان فیلم او را تعقیب و محل زندگیاش را پیدا کرده بود، اما... .