تا بهار صبر کن، باندینی
داستانهای آمریکایی - قرن 20م.
کتابها را از توی قفسها بیرون میکشیدم، چند خطی، چند صفحهای میخواندم و بعد آنها را سر جایشان برمیگرداندم. یک روز، کتابی بیرون کشیدم و آن را باز کردم. خودش بود. لحظهای ایستادم و مشغول خواندن شدم. سپس مثل کسی که توی زبالهدانی شهر، طلا پیدا کرده باشد که کتاب را به طرف میز بردم... خطوط به راحتی روی صفحه موج میخوردند و جریان داشتند. شوخ طبعی و رنج با سادگی فوقالعادهای در هم آمیخته بود. آغاز آن کتاب برایم معجزهای خارقالعاده و عظیم بود.