رتتوی
من، رمی، موشی بودم که هرگز خوردن غذاهای پسمانده و زباله را دوست نداشته و همواره به دنبال درست کردن غذاهایی با طعمهای مختلف بودم. یک روز به دنبال پخت غذایی، به داخل آشپزخانۀ پیرزنی در باغ رفتم؛ برخلاف تصور من، پیرزن از خواب بیدار شد و شروع به شلیک به سمت من و برادرم کرد. من و دیگر موشهای مستقر در اطراف به سمت قایقی رفتیم ولی من بازگشتم تا کتاب آشپزی «اگوست گوستو» را با خود بیاورم. جریان آب میان من و سایر اعضای خانوادهام فاصله انداخت. در افکار خودم غوطهور بودم که ناگهان احساس کردم روح گوستو در کنارم است و مرا به سوی مسیری هدایت میکند. از فاضلاب بیرون آمدم و از پشتبام خانهای بالا رفتم. متوجه شدم در شهر پاریس هستم. در روبهروی خود تابلویی دیدم «رستوران مشهور آگوست گوستو». با خود گفتم روح گوستو من را به اینجا راهنمایی کرده است و به این ترتیب آیندۀ من دگرگون شد.