ربهکا
داستانهای انگلیسی - قرن 20م.
از فاصله میان میلهها عبور کردم، راه پر پیچ و خم همیشگی برای من باز شد. هر چه جلوتر میرفتم، متوجه تغییر بیشتری میشدم. راه باریکتر و ناهموارتر میشد. این راه، هیچ شباهتی به راه همیشگی نداشت. گویی اینجا هم ماندرلی بود و هم نبود. فضای اطراف غریب و ناآشنا بود. به بالای سرم نگاه کردم، به شاخههای ناموزون و پیچ و تاب خورده درختان. متوجه شدم که اتفاقی افتاده. گویا فصل پاییز بود. برگهای سبز درختان که ذره ذره طلایی و نارنجی شده بودند، حالا روی زمین ریخته بودند. درختان عریان شده بودند و تا چشم کار میکرد، شاخه بود و شاخه بود و شاخه بود...