لحظه گمشده
«اتیک» و «سینا»، که با یکدیگر در دانشکده آشنا شدهاند، قرار است پس از پایان تحصیلشان ازدواج کنند. روزی که سینا قرار است همراه با دوستانش به شمال بروند. آتیک، به دلیل وابستگی روحی شدید، به وی اعتراض کرده و از او میخواهد که منصرف شود، اما سینا میرود و روز بعد آتیک درمییابد که او و دوستانش در سانحهای وحشتناک از دنیا رفتهاند. او خود را به محل حادثه میرساند اما با شادی سینا را زنده و سالم مییابد. پس از این ماجرا، پیوند بین آن دو هر روز بیشتر میشود و سینا، در همه حال، با وی بوده و حتی در مسافرتها، پنهان از چشم همه همراهیاش میکند. در سفری فامیلی، رفتار آتیک، که در ملاقاتهایی پنهانی و پیدرپی با سینا صحبت میکند، توجه پسرخاله روانپزشک وی را به خود جلب میکند. پس از بازگشت از سفر خانواده در بدو ورود، متوجه فوت یکی از همسایهها، که از دوستان آتیک بوده میشوند. اما او با اصرار تکرار میکند که دوست خویش را چند دقیقه قبل در خیابان دیده و با او سخن گفته است. رفتارهای او به قدری غریب میشود که سرانجام خانواده او را نزد پزشک برده و متوجه روانپریشی وی میشوند. آنها درمییابد که آتیک پس از تصادف سینا و مرگش دچار ناراحتی روحی شده است و در اوهام خویش او را زنده دیده و با وی سخن میگوید.