سفیدبرفی
افسانههای پریان / افسانههای عامه
نامادری سفیدبرفی یک ملکة جادوگر بود. او از سفیدبرفی متنفر بود، زیرا آن دختر از او زیباتر بود. حسادت نامادری باعث شد یکی از نگهبانان سفیدبرفی را برای کشتن به جنگل ببرد. اما چون دلش نیامد، او را نکشت و در جنگل رها کرد. در آنجا سفیدبرفی با هفت کوتوله آشنا شد و سرگذشتش را برایشان تعریف کرد، تا این که یک روز نامادری به آنجا رفت و یک سیب سمی به او داد و سفیدبرفی به محض خوردن سیب به زمین افتاد. کوتولهها او را در یک تابوت شیشهای در جنگل گذاشتند. مدتی گذشت، روزی شاهزادة زیبایی به آنجا آمد. او یک گل رز به سفیدبرفی هدیه داد. سفیدبرفی هم بلافاصله از خواب بیدار شد. آن دو با هم ازدواج کردند و با خوشبختی در کنار هم ماندند. این داستان افسانهای برای کودکان دو گروه سنی «ب» و «ج» تهیه شده است.