دختر روزهای روشن
داستانهای فارسی - قرن 14
چشمان پف کردهام به سختی باز میشد، به سقف خیره شدم. تازه فهمیده بودن حجلهگاهم کجاست؟ یک اتاق کوچک و تاریک با دیوارهای کاهگلی و سقف بلند با تیرهای نامنظم چوبی. صدای پرنده به گوشم رسید. به زحمت چشمانم را بازتر کردم و به سختی خیره شدم. درست شنیده بودم. لایه شکاف بین تیرهای چوبی، لانه چند پرستو دیده میشد و صدا هم صدای جوجه پرستوها بود. به حدقه چشمانم خیلی فشار میآمد. کمی پلک هایم را روی هم گذاشتم تا درد چشمم کمتر شود؛ دیروز تمام مسیر خانه تا اینجا را یک بند گریه کرده بودم، از زیر چادر سفید و با دلهره زیاد، فقط اشک ریخته بودم. ترسم هم از ارتفاع بود و هم از افرادی که احاطهام کرده بودند.