پل بچهها
داستانهای اجتماعی
دو کشاورز در دو طرف یک رودخانه زندگی میکردند. آنها به شدت به یکدیگر حسادت میکردند، زیرا هردوی آنها آرزو داشتند آن سوی رودخانه نیز خانه داشته باشند. صبحها کشاورزی که مزرعهاش در سایه بود به کشاروزی که مزرعهاش در آفتاب بود، ناسزا میگفت و عصرها عکس این ماجرا اتفاق میافتاد. فقط ظهرها وقتی خورشید وسط آسمان بود، صلح و آرامش برقرار بود. در این زمان کشاورزها با همسرانشان به خواب میرفتند، اما فرزندان آنها کنار رودخانه مینشستند؛ در حالی که از تنهایی به ستوه میآمدند. اما یک روز زیبا، زمانی که آب رودخانه پایین رفته و سنگهای بسیاری از آن بیرون آمده بود، بچهها از روی سنگها پریدند و وسط رودخانه به هم رسیدند، سپس بر روی سنگ بزرگی نشستند و برای یکدیگر داستانهایی از این سو و آن سوی رودخانه بازگو کردند. از آن پس هر روز آنها همدیگر را میدیدند، تا این که یک روز پدر و مادرها به راز آنها پی بردند و این باعث شد تا تصمیم مهمی بگیرند.